فتح شوشتر توسط سپاهیان اسلام
تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:فتح,جنگ,اسلام,شوشتر, | 21:52 | نویسنده : ایمان
یزد گرد این پیشنهاد را از هرمزان پسندید و او را با گروهی، به آن سوی فرستاد. آنگاه هرمزان خود را به شوشتر رسانید و در آنجا اردو زد و باروی آن را مرمت کرد، و برای اینکه اگر محاصره ای پیش آید به زحمت نیفتد، آذوقه بسیار جمع کرد و کسانی را به شهرهای اطراف فرستاد تا نیروی لازم را فراهم آورند. ابوموسی نیز چون از این اقدام آگاه گردید، نامه به عمر نوشت واز آنچه اتفاق افتاده بود او را آگاه کرد. عمر به عماربن یاسر که او را به جای سعد به حاکمیت کوفه گمارده بود، نوشت تا با نیمی از سپاه خویش به ابوموسی بپیوندند. «چون سپاه ابوموسی به شوشتر نزدیک شد، هرمزان دستور داد تا خارهای آهنین سه پهلو ساخته و بر سر راه لشکر اسلام پاشیدند قشون که بی درنگ اسب می رانند به آن حوالی که رسیدند، خارها به دست و پای اسبان ایشان نشست و مدتی متحیر بودند.» پس از اینکه شوشتر توسط سپاهیان اسلام محاصره گردید، و این محاصره به طول انجامید، هرمزان از شهر بیرون تاخت و شجاعان و بزرگان عجم و شاهزادگان فارس حمله را آغاز کردند و جنگی سخت بین دو سپاه شروع شد، بطوری که «تعداد زیادی از سپاه مسلمانان کشته شدند و مجزاه بن ثور و براءبن مالک از جمله کسانی بودند که هرمزان شخصا آنها را کشته بود.» در این نبرد از ایرانیان هم هزار تن کشته شد و ششصد تن نیز اسیر شدند که ابوموسی آنها را پیش آورد و گردن زد. مسلمانان مدت درازی بر دروازه شوشتر ماندند و پارسیان را همچنان در محاصره داشتند و نزدیک بود که لشکریان عرب خسته شوند و دست از کار بکشند، تا اینکه یک روز مردی از بزرگان شوشتر بطور پنهانی از شهر بیرون آمد و نزد ابوموسی رفت و گفت اگر مرا به جان و مال و فرزند زینهار باشد، در گرفتن شهر تو را یاری کنم. ابوموسی او را زنهار داد. آن مرد که سینه یا سیه نام داشت، گفت باید نخست مردی از لشکریان خویش با من بفرستی تا او را به درون شهر برم و همه جا را به او نشان بدهم. «ابوموسی رو به لشکریان خود کرد و گفت کدام مرد جان خود را به خدا می فروشد و با این مرد ایرانی به جایی می رود که من از هلاک و نابودی او در امان نیستم.» مردی از بنی شیبان بنام اشرس بن عوف برخاست و با سینه از راه پنهان وارد شهر شد. سینه او را به خانه برد و عبایی بر او پوشید و گفت اکنون باید با من از خانه بیرون آیی و چنان وانمود کنی، که گویی یکی از چاکران من هستی. مرد چنان کرد و سینه او را در شهر گردانید. حتی یک بار بر در کاخ هرمزان گذشتند و هرمزان را با تنی چند از سرداران خود دیدند که خادمان شمعی پیش روی آنها گرفته بودند. پس از آنکه شهر را گشتند، سینه، و اشرس را از همان راه زیر زمینی بیرون برد و پیش ابوموسی اشعری رفتند و اشرس آنچه دیده بود به او گفت و افزود که دویست مرد را همراه من بفرست تا نگهبانان دروازه را بکشم و دروازه را بگشایم و تو با سپاه به ما بپیوندی. ابوموسی پس از شنیدن سخنان اشرس رو به سپاهیان خود کرد و گفت: چه کسی جان خود را در راه خدا می فروشد و با اشرس می رود؟ دویست مرد داوطلب شدند و همراه اشرس و سینه از همان راه زیر زمینی درون شهر رفتند، خود را به دروازة شهر رسانده، نگهبانان را کشتند و دروازه را گشودند. «ابن اثیر در این باره می نویسد: چون عده ای به درون شهر شدند، در آنجا تکبیر گفتند و مسلمانان نیز از بیرون بانگ بر آوردند و درها را گشودند. مسلمانان چابکی و چالاکی نمودند و هر پیکارمندی را در خواب از پای در آوردند و شهر را تسخیر نمودند.» صاحب تذکره نیز می گوید : «آن شهر ارم مانند، لگد کوب سم ستوران غازیان گردید.» و اما در این گیر و دار، هرمزان که طعمة خیانت یکی از هموطنان خویش شده بود، با عده ای از یاران خود فرار کرد، و و در قلعه ای که درون شهر بود ﴿قلعة سلاسل﴾ پناه گرفت و ابوموسی نیز وی را در قلعه به محاصره انداخت، تا توشه و آذوقة او تمام شود. چون عرصه بر هرمزان تنگ شد، به مسلمانان گفت هر چه می خواهید بکنید، من یکصد تیر همراه خود دارم و به خدا تا یک تیر داشته باشم به من دست نمی یابید و تیر من خطا نمی رود، برای شما چه فایده ای دارد که یکصد نفر از شما را بکشم یا زخمی کنم، آنگاه مرا اسیر کنید. مسلمانان گفتند: چه می خواهی؟ هرمزان در پاسخ گفت: می خواهم به من قول دهید که حکم با عمر باشد و هر چه خواست دربارة من انجام دهد. پس از آنکه مسلمانان شرط هرمزان را پذیرفتند او تسلیم و به نزد عمر فرستاده شد. آمده است، چون هرمزان را به نزد عمر بردند، عمر خواست او را بکشد. ولی در این هنگام، هرمزان آب خواست و چون به او آب دادند از عمر خواست، تا آن آب را ننوشیده، او را نکشند. عمر پذیرفت، هرمزان آب را به زمین ریخت. عمر گفت: بار دیگر برایش آبی بیاورید و تشنگی و مرگ را با هم به وی نچشانید. هرمزان گفت: مرا امان دادی. عمر گفت : دروغ می گویی. انس بن مالک به میان آمد و گفت : راست می گوید ای سرور خداگرایان، تو او را امان دادی. اطرافیان نیز گفته هرمز را تصدیق کردند. در این هنگام عمر رو به هرمزان کرد و گفت: مرا فریفتی، به خدا فریفته نشوم، بلکه باید اسلام آوری وگرنه تو را می کشم. هرمزان اسلام آورد، در مدینه اقامت گزید و عمر او را در آن شهر خانه ای داد. اما داستان دیگری خلاف این امر را بازگو می کند بطوری که ابن خلدون می گوید: «احنف بن قیس عمر را گفت: ایرانیان تا پادشاهشان زنده است همواره شورش خواهند کرد، و از عمر اجازت خواست که کار را یکسره کند ]هرمزان را بکشد[ و عمر اجازت داد.» در بیشتر منابع داستان اولی مورد تایید قرار گرفته است بطوری که می گویند، هرمزان پس از آنکه جان سالم بدر برد، آخرالامر مسلمان شد و او را به حضرت علی بخشیدند و آن حضرت نیز او را آزاد کرد. علی دهی بنام ینبع در حوالی مدینه داشت که هرمزان را جهت اداره آن به آنجا فرستاد و فرمود چون هرمزان حکومت کرده است، رویه امر و نهی و سیاست رعایا و زارعین را خوب می داند. و هرمزان در آنجا بود تا اینکه ابولؤلؤ (یکی از اسرای عجم)، خلیفه (عمر) را کشت و عبید اله بن عمر نیز به بهانه اینکه، این امر به تحریک هرمزان بوده است، وی را به قتل رساند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پیچک